۹۱ بار خوانده شده
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۲۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۲۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.