۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۹

چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای

به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای

کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای

سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای

هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای

مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای

گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای

چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.