۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۱

تاکس نبیندت ز نظرها نهان شدی
تا پی کسی سویت نبرد لامکان شدی

نبود تو را مکان و گرفتی به دل قرار
گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی

هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش
از بس همی بلای دل وخصم جان شدی

ما درددل به جز تونگوئیم پیش کس
زیرا که محرم دل پیر وجوان شدی

ناگفته دادی آنچه دلم داشت آرزو
ای غائب از نظر چه عجب غیب دان شدی

بودی هر آنچه بودی وهستی وجز تو نیست
گفتم بسی غلط که چنین یا چنان شدی

اقبال ما که گشته چنین در جهان بلند
زآنروبود که بادل ما مهربان شدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.