۱۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۵۷

اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاری
نپندارم که باشد ملک چینی یا که تاتاری

دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاری
که با ما نیست او را جز دل آزاری دگرکاری

کنی یار اگر آزارم که دست از عشق بردارم
به جانتگر بری از تن سرم را نیست آزاری

بیا بگشا نقاب از چهر وبنما روی چون مه را
که دارد ناصح من با من از عشق توانکاری

ببالد مشک تاتاری اگر از بوخطا باشد
به کف باد صبا را باشد از زلف توتا تاری

رخت گنجی بوداز حسن زلفت بی سبب نبود
که چنبر گشته وخوابیده رویش چون سیه ماری

دو چشم مست توکاین سان بردهوش وخرد از سر
نپندارم که دیگر باشد اندر شهر هشیاری

اگر از دردهجرت گشته ام بیمار غم نبود
که باشد یاد وصلت مر مرا نیکو پرستاری

نباشد از وفا کس چون بلنداقبال درعالم
اگرهمچون تو باشند از جفا وجوربسیاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.