۹۲ بار خوانده شده

بخش ۳۱ - حکایت

جوانی که بود از می جهل مست
بزد سنگ وپای سگی را شکست

که ناگه سواری بیامد ز راه
ز حیرت مرا بود براونگاه

چنان زدلگد اسب بر آن جوان
که آویخت ازپای اواستخوان

ز حیرت پرید از سرم عقل وهوش
که رفت اسب پایش به سوراخ موش

هم آن اسب را پا به کیفر شکست
ز بد هر که بد کرد طرفی نبست

گر افتد کسی از کسی در بلا
هم او بر بلائی شود مبتلا

بروی جهان گر کسی ظالم است
من باور از کس که او سالم است

شود شاه را شیوه گر ظلم وکین
نماند به اوتخت وتاج ونگین

بود هر که راضی به ظلم وستم
همان به که گردد وجودش عدم

به عالم بزرگی است نامش خدا
که بر ظلم هرگز نگردد رضا

مکافات گیرد ز پیر وجوان
حذر کرد می باید از قهر آن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۰ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۳۲ - مناجات کردن گل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.