۱۰۲ بار خوانده شده

بخش ۵۲ - حکایت

همان طایری را که خوانند بوم
برآنندجمعی که مرغی است شوم

شنیدم که مرغی است سعد ونکو
که میبود درخانه ها جای او

بسی انس با آدمیزاد داشت
دل از وحشت مردم آزاد داشت

به هرخانه گسترده میشد چوخوان
سر سفره بنشسته میخوردنان

بدین سان که سنور باشد کنون
نمیرفت از پیش مردم برون

چنین بود تا قتل شاه شهید
که لعنت ز ایزد به شمر ویزید

چوآوازه قتل شه شد بلند
شد اندر بر بوم بس ناپسند

دلش سخت رنجیده شد زآدمی
نکرد اوبه مردم دیگر همدمی

تفوکرد بر مردم روزگار
کز ایشان شد این ظلم وکین آشکار

به ویرانه ها رفت منزل گرفت
ز بس نفرت از خلق در دل گرفت

دلم نفرت از خلق دارد چوبوم
همی روبه ویرانه آردچوبوم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۱ - مناجات
گوهر بعدی:بخش ۵۳ - مناجات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.