۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵

صبا از من بگو با آن مه نا مهربان امشب
دمی آرام جان باشد که رفت آرام جان امشب

خیال روی جانان پیش چشم و دل پر از آتش
چو بلبل زان همی نالم به یاد گلستان امشب

به امیدی که باز آن سرو قد را در کنار آرم
هزاران چشمه خون بارید ز چشم خون فشان امشب

جنون عشق را گوش نصیحت نیست، ای واعظ!
مخوان افسانه بر من، آسمان و ریسمان امشب

دماغ جان معطر بینم از باد وزان هر دم
مگر بر زلف جانان می وزد باد وزان امشب

«وفایی» از لب می گون و رمز غمزه مدهوش است
مگر از بادهٔ ساقی چنان شد سرگران امشب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.