۳۸۳ بار خوانده شده

غزل ۴۱

عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است
ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است

دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح
به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است

مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است

شدیم مات به شطرنج غایبانهٔ تو
به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است

کنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم که بستهٔ آن طرهٔ دلاویز است

جگر زد آبله وز دیده می‌چکد نمکاب
که بخت شور به ریش جگر نمکریز است

رقیب عزت خود گو مبر که بردر عشق
حریف کوهکنی نیست آنکه پرویز است

به ذوق جستن فرهاد می‌رود گلگون
تو این مبین که عنان بر عنان شبدیز است

شدست دیدهٔ وحشی شکوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخیز است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۰
گوهر بعدی:غزل ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.