۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۸

درمانده دل به کار من و من به کار دوست
دل شرمسار من شد و من شرمسار دوست

در گریه اختیار ندارم که داده است
عشقم زمام دل به کف اختیار دوست

من بیقرار لطفم و دل بیقرار ناز
تا در هلاک ما به چه باشد قرار دوست

تا نگذری ز خویش نیابی نسیم وصل
برخیز از میان و نشین در کنار دوست

فیّاض هستی تو گرانی ز حد فزود
شرمی که بیش ازین نتوان بود بار دوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.