۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۳

صبح خیزان چو به کف جام مصّفا گیرند
باج روشندلی از عالم بالا گیرند

زهد خشک است متاع سرة خلوتیان
بار این قافله آن به که به دریا گیرند

بیخودانِ می عشق تو فشانند به خاک
جام خورشید گر از دست مسیحا گیرند

داغدارانِ تو چون لاله بدان نزدیکند
که شوند آتش و در دامن صحرا گیرند

به نسیم سر زلفت چو نفس گرم کنند
عرق فتنه ز بوی گل سودا گیرند

ای تو پوشیده، خیال تو چرا برهنه روست!
ترسمش تنگ در آغوش تمنّا گیرند

جلوة حسن تو زان پرده‌نشین شد که مباد
بیقراران سر راهی به تماشا گیرند

بنشینیم و دمی شاد برآریم به هم
پیش از آن کاین نفس عاریت از ما گیرند

خنک آنان که به حسن عمل امروز به کف
دامن دولت جاویدی فردا گیرند

روح در قالب آدم ز پی معرفت است
کرده‌اند این تله در خاک که عنقا گیرند

آستین بر مژة تر چه نهادی فیّاض
دست بردار که مردم کمِ دریا گیرند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.