۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۱

به زلف او دل خود را به ابرام آشنا کردم
عجب رم کرده مرغی باز با دام آشنا کردم

دل بی‌طاقتی خون باد کز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم

ز هر مویم دو صد فوّارة الماس می‌جوشد
به تلخی‌های هجران تو تا کام آشنا کردم

نزاکت غوطه‌ها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم

به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم

به کامم ناگوارا بود خون بادة عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم

به راه عشق فیّاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.