۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۲۲

لعلی که منم تشنه او آب حیات است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است

مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است

در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است

از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است

معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است

ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است

برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است

در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.