۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۲

بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت

ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت

مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت

می شود فردا ترازو بر سر او سایبان
هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت

ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار
سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت

گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت

هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت
حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت

دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت

هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت

قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنی‌ست
حرفی از دیوانه‌ای دیوانه‌ای پرسید و رفت

باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را
برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت

سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب
تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.