۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۴

در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است

مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است

دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است

از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است

مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است

روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است

ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.