۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۶

دلبر سوداگر من عزم کابل کرد و رفت
روزگارم را سیه چون زلف و کاکل کرد و رفت

چون نسیم صبح آمد بر سرم روز وداع
مو به مویم را پریشان همچو سنبل کرد و رفت

از وصالش خانه من بود باغ دلگشا
خیر یادش تنگ همچون غنچه گل کرد و رفت

در عنانش رفتم و گفتم که خونم را بریز
بر کمر بربست شمشیر و تغافل کرد و رفت

قامت خم گشته ام را دید و رحمی هم نکرد
بر سر دریای آتش آمد و پل کرد و رفت

نامه سربسته ام را مهر از لب برگرفت
کلک خاموش مرا منقار بلبل کرد و رفت

سیدا روز وداعش گشتم او را سد راه
سر به پیش افگنده ایستاده تأمل کرد و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.