۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۲

رخت هستی دل سوی آن جامه گلگون می کشد
بخت یاری می نماید یا مرا خون می کشد

بنگر از خورشید عالمتاب عاشق پروری
چشم واناکرده شبنم را به گردون می کشد

حسن را گر سد ره نبود نگهبان حیا
ناقه هر شب محمل لیلی به مجنون می کشد

از خیال باده فارغ نیست یکدم می پرست
فکر ما را سوی آن لبهای میگون می کشد

هر پریشانی که با کس رو نماید از خود است
گوشمالی ها ز دست خویش قانون می کشد

عاشق مفلس ندارد قدر پیش گلرخان
از چمن خود را نسیم صبح بیرون می کشد

عشق هر جا کاسه در گردش درآرد سیدا
از دل خم جای می عقل فلاطون می کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.