۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۵۷

دارم ز دست داغ دل سامانیان در بغل
دریای خون در آستین گرداب عمان در بغل

عمریست تیرش را به دل از غیر پنهان کرده ام
ترسم که آخر گل کند چون غنچه پیکان در بغل

از فکر روی و زلف او دارد دل من روز و شب
شمع شبستان در نظر جزو گلستان در بغل

او همچو گل دارد نظر بر کیسه پر سیم و زر
ایستاده من در خدمتش چون غنچه سامان در بغل

در جستجویش کرده ام آماده اسباب سفر
از اشک آبم در گلو وز داغ دل نان در بغل

ای از جمالت زلف را چون مار هر سو گنجها
وی از خطت هر مور را ملک سلیمان در بغل

بردند از فکر لبت سر در گریبان غنچه ها
دارند گلها از غمت زخم نمایان در بغل

دل پاره پاره می روم تا درسگاهش سیدا
دارم به یاد زلف او جزو پریشان در بغل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.