۱۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۳

ز شهر از دست تو امروز ای گل پیرهن رفتم
به خود پیچیده همچون گردباد از خویشتن رفتم

به یاد چشمت امشب خواب دیدم آهوی مشکین
تصور کرده زلفت را به صحرای ختن رفتم

مرا کی می توانند از زبانها جمع کرد اکنون
من آن راز نهان بودم که بیرون از دهن رفتم

سرانگشتم ز دندان ندامت شعله افشان شد
سزای آنکه همچون شمع در هر انجمن رفتم

ز بوی گل شنیدم تا حدیث بی وفایی را
چو طفل غنچه پیش از مرگ در فکر کفن رفتم

به خود افغان کنان می گفت در کنج قفس بلبل
فراموش آنقدر گشتم که از یاد چمن رفتم

به ملک خود ندیدم سیدا روی طرب هرگز
ز دست آرزوهای خود آخر از وطن رفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.