۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

بی تو امشب سوخت از تب استخوان پیکرم
آتش افتادست همچون شمع بر مغز سرم

پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بر زمین چون شانه افتادست جسم لاغرم

بر سرم دست مروت می شود چون شانه خشک
سرمه گردد سنگ از همراهی چشم ترم

کاروان را خواب شیرین باشد آرام سپند
ناز بالین را کند سنگ فلاخن بسترم

جا در آتش کردن و ناسوختن تن پروریست
از سمندر شکوه ها دارد سپند مجمرم

سعی بیجا داد بر آغوش پروازم شکست
شد خراب از چاک دیوار قفس بال و پرم

کاسه گرداب می گردد به دریا گردباد
گر به بحر از تشنگی سازد شکایت ساغرم

دانه یی از گردش ایام تا آرم به دست
همچو سنگ آسیا دستار گردد بر سرم

نیست تردستی که سازد غور در بحر سخن
ماند در پشت صدف ناشسته روی گوهرم

سوختم آخر ز دست ناتوان بین سیدا
چشم گردون روشن است امروز از خاکسترم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.