۱۱۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۷

چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام

عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام

پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام

انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام

بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام

مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام

ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.