۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۱

نگاه باده پرست تو برده از هوشم
سودا سرمه چشم تو کرده خاموشم

تبسم لب تو تازه کرده داغ مرا
نمی شود نمکت سالها فراموشم

رسیده است رگ و ریشه ام به سنبل تو
به خدمتت ز غلامان حلقه در گوشم

به یک لباس همه عمر قانعم چون سرو
قبای تازه کشیدست رخت از دوشم

می رسیده ام و آب سرد ریخته اند
تمام آتشم اما فتاده از جوشم

چو سیدا نگشایم زبان عجیب کسی
نشسته قاصد غماز در بناگوشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.