۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۲۲

نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم

چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم

ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم

جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم

توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم

به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم

به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم

کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.