۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۸

ز آتش عشق تو آب شد جگر من
مرحمتی کن به حال چشم تر من

من که و جسم ضعیف گرد تو گشتن
قابل پرواز نیست مشت پر من

چند چو یوسف روی ز خانه به بازار
رحم به حال پدر کن ای پسر من

بی گل روی تو کوته است زبانم
خارم و با کس نمی رسد ضرر من

از تو شدم دور چون بهشت ز آدم
ماند همین یادگار از پدر من

مشت خسی نبستم ز برق گریزم
شعله ام و آتش است پا و سر من

غنچه گل شد قفس ز موج سرشکم
کیست به صیاد من برد خبر من

قوت پرواز نیست بس که چو شمعم
سوخت ز سودای شعله بال و پر من

بس که عزیزم به بزم باده چو مینا
ساقی مجلس قسم خورد به سر من

دست ز طاعت شسته زاهد و می گفت
بی هنری به بود از این هنر من

می دهدم سیدا سپهر چو طوطی
از نی کلکم وظیفه شکر من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.