۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹

شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت

دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت

باختم جان بتو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت

بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت

چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت

سخن پیر خرابات به جان می ارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت

چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.