هوش مصنوعی:
در این شعر، پادشاهی عادل و محبوب توصیف میشود که پس از مرگش، مردم به شدت عزادار میشوند. پسرش سعی میکند تخت پدر را جابجا کند اما موفق نمیشود. در خواب، پدرش به او میگوید که پایههای تخت او در دل مردم است و جابجایی آن ممکن نیست. پدر از پسرش میخواهد که با محبت و عدالت حکومت کند تا محبوبیت پدرش را ادامه دهد.
رده سنی:
12+
مفاهیم عمیق اجتماعی و اخلاقی در شعر وجود دارد که درک آنها برای کودکان کمسنوسال دشوار است. همچنین، موضوعاتی مانند مرگ، عدالت، و حکومت نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۱۰ - پادشاه رعیت نواز
پادشهی بود رعیتنواز
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
ساز عدالت به جهان کرده ساز
خلق به عهدش همه در انبساط
باز به دلها شده باب نشاط
در حق آن دافع ظلم و فساد
دست دمی بر شده بس از عباد
خطبه که بر نام وی آراستند
خلق به تعظیم ز جا خاستند
طفل همان دم که گشودی زبان
بود ثناخوان شه کامران
پیرزنان نیمه شبان از اله
جسته همه رفعت و اقبال شاه
آمده آب و گل آن سرزمین
یکسره با مهر شهنشه عجین
الغرض آن شه چو از این خاکدان
رفت به سوی وطن جاودان
سدِّ رهِ مرگ نه زر شد نه زور
قصر شهی گشت مبدل به گور
یاد غم آن شه مالک رقاب
آتشی افروخت بر آن خاک و آب
جامه قبا گشت همی در غمش
ملک سیهپوش شد از ماتمش
مشعل امید چو خاموش شد
آن در و دیوار سیهپوش شد
بعد عزاداری و ماتمگری
مر پسرش یافت چو او سروری
از ره دلخواهی و تجدید رای
خواست کند تخت پدر جابجای
کرد در آن سعی زاندازه بیش
وان متحرک نشد از جای خویش
ماند از آن واقعه بس در شگفت
بر دهن انگشت تحیر گرفت
شب شد و آمد پدر او را به خواب
با رخ رخشندهتر از آفتاب
شامل او گشته نکو خواهیش
داده خدا در دو جهان شاهیش
گفت که هان ای پسر تیزهوش
تخت پدر را به تحرک مکوش
پایهٔ این تخت نه بر گل بود
محکم از آنست که در دل بود
من به دل خلق زدم تخت خویش
کامروا آمدم از بخت خویش
هم تو در آن ملک علم برفراز
تا در اقبال شود بر تو باز
ملک گلت هست مسلم کنون
ملک دل آور به کف ای ذوفنون
خلق ز من دیده بسی خرمی
عادت مردم شده آن مردمی
هم به تو چون من شده امیدوار
زان سبب این تخت بود استوار
به ز دل آنرا به جهان جای نیست
جای بجا کردن آن رای نیست
پایهٔ آن گر ز دل آید برون
خودبخود این تخت شود سرنگون
هم تو صغیر از درِ دل رخ متاب
وانچه که خواهی همه زین دربیاب
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۹ - نسخه کیمیا
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱ - قافلهٔ سوداگر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.