۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲

امروز نیامد به من از دوست بریدی
ناورد از آن لعل دلاویز نویدی

هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز
پس زودتر از قافله ی صبح رسیدی

ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان
با همچو غزال از چه به یک بار کشیدی

گفتی که دم آخرم آیی تو به بالین
باز آی که دیگر به بقا نیست امیدی

تا بر ننشیند به ضمیر تو غباری
پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی

خون گشته دل از طره ی مشکین تو مانا
بین اشک من ار نافه ی نابسته شنیدی

پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن
چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی

بایست که از خون شهیدان کند امساک
آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی

شد کهنه صفی دلق به بازار خرابات
یک بار در آور زپی رهن جدیدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.