۹۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

چشمه آب حیات است دهان یارم
از لب چون شکرش کام طمع می دارم

در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست
جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم

چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم
بی تو در دیده خونبار بود گل خارم

به چمن در نظر گل منشین بی پرده
که ترا در نظر غیر رواکی دارم

عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ
به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم

مست این کار مرا قسمت روز ازلی
گر ترا دیده بیناست مکن انکارم

همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم
جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.