۱۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۰

پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین

بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین

می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین

ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین

ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین

دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین

صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.