۱۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح

جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح

صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح

دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح

دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح

آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح

کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح

عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح

خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح

«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۲ - طلعت آفتاب
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴ - شب تا به صبح
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.