۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰ - مقتل خون

زلف اکبر چو ز خون سر او تر گردید
عقل گفتا که عجین مشک، به عنبر گردید

بر زمین خون ز گلوی شه لب تشنه حسین
آنقدر ریخت که با خاک، مخمر گردید

بدنی را که بدی بسترش آغوش نبی
عاقبت خاک زمین، بالش و بستر گردید

سر فرزند نبی گشت چو پنهان به تنور
زین حکایت دل صدیقه پر آذر گردید

عوض شیر که نوشد، به سر دست پدر
پاره از تیر، گلوی علی اصغر گردید

بعد قتل پسر فاطمه در مقتل خون
چشم زینب یم اشک از مژهٔ تر گردید

آه کز کرب و بلا زینب محزون تا شام
همسفر با پسر سعد بد اختر گردید

کشته شد اکبر و لیلا ز غمش مجنون شد
داغ فرزند، نصیب دل مادر گردید

گشت در کنج خرابه، چو مکان زینب
روز روشن به وی از شام، سیه تر گردید

بسکه خونابه فشاند از مژه بر رخ «ترکی»
دفتر شعر، ز خوناب دلش تر گردید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹ - اشک خونین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱ - قلزم خون
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.