۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

یاری که وداعم ننمود و بسفر رفت
گو رو بسلامت که ز راه تو خطر رفت

تا پیش نظر بود مرا نور بصر بود
نورم ز بصر رفت چو از پیش نظر رفت

آن شوخ جفا پیشه که هیچم بوداعی
ننواخت دم رفتن و از شهر بدر رفت

زد تیر غمی بر دل ریشم که ز زخمش
خوناب جگر بر رخم از دیده تر رفت

او راست چه تیر نظر از ما شد و ما را
قد خم چو کمان شد ز غم و عمر بسر رفت

بس تلخ شد از حنظل هجرش دهن من
یکباره برون از دهنم طعم شکر رفت

ای باد بیاور ز رخش سرمه خاکی
تا سرمه کند نور که نورش ز بصر رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.