۴۵۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹

ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی بر تافته از رحمت رحمان رحیم

دل چون بحر تو در معصیت و نرم چو موم
سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو میم

نتوانی که کنی بر سخن حق تو مقام
زانکه فتنه شده‌ای بر غزل و هزل مقیم

به خرد باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم؟

نه ز حکمت بلک از کاهلی تسبیح و نماز
همه گفتار و حدیثت ز حدیث است و قدیم

حکمت آموز و هنر جوی، نه تعطیل، که مرد
نه به نامیست تهی بلکه به معنی است حکیم

سوی فرزند کسی شو که به فرمان خدای
مادر وحی و رسالت بدو گشت عقیم

حکمت از حضرت فرزند نبی باید جست
پاک و پاکیزه ز تعطیل و ز تشبیه چو سیم

ور همی ایمنی‌ات آرزوآید ز عذاب
همچو من هیچ مدار از قبل دنیا بیم

تا هم امروز ببینی به عیان حور و بهشت
همچنان نیز ببینی به عیان نار و جحیم

وگرت بست به بندی قوی این دیو بزرگ
خامش و، طبل مزن بیهده در زیر گلیم

«زر و بز هر دو نباشد»، مثل عام است این
یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم

دین و دنیا نه گزاف است، نیابد ز خدای
جز که فرزند براهیم کس این ملک عظیم

بگزین زین دو یکی را و مکن قصه دراز
نتوانست کسی کرد دل خود به دو نیم

جز که در طاعت و در علم نبوده‌است نجات
رستن از بند خداوند نه کاری است سلیم

نشود رسته هر آن کس که ربوده‌است دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چون جیم

جز ندامت به قیامت نبود رهبر تو
تات میخواره رفیق است و رباخواره ندیم

چون به گوش آیدت از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده‌ت چو گل شود و طبع کریم

باز پرچین شودت روی و بخندی به فسوس
چون بخوانم ز قران قصهٔ اصحاب رقیم

ای ستمگار و بخیره زده بر پای تبر
آنگه آگاه شوی چون بخوری درد ستیم

سپس دیو به بی‌راه چنین چند روی؟
جز که بی‌راه ندانی نرود دیو رجیم؟

جز که بیمار و به تن رنجه نباشی چو همی
رهبر از گمره جوئی و پزشکی ز سقیم

چه بکار است چو عریان است از دانش جانت؟
تن مردار نپوشند به دیبای طمیم

جز که تو زنده به مرده ز جهان کس نفروخت
مار افعی بخریدی بدل ماهی شیم

وقت آن است که از خواب جهالت سر خویش
برکنی تا به سرت بر وزد از علم نسیم

که همی دهر بیوباردمان خرد و بزرگ
و آهن تافته از گوشت نداند چو ظلیم

چون نیندیشی از آن روز که دستت نگرد
نه رفیق و نه ندیم و نه صدیق و نه حمیم؟

خویشتن را ز توانائی خود بهره بده
گر بدانی که پذیرنده حکیم است و علیم

به سخاوت سمری از بس که وقف رباط
به فسوسی بدهی غلهٔ گرمابه و تیم

وگر از بهر ضعیفی دو درم باید داد
ندهی تا نشود حاضر مفتی و زعیم

جز بدان وقت که بستانی ازو مال به غصب
نتوانی که ببینی به مثل روی یتیم

گر به صورت بشری پیشه مکن سیرت گرگ
نام محمود نه خوب آید با فعل ذمیم

دیو دنیای جفا پیشه تو را سخره گرفت
چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم؟

حرم آل رسول است تو را جای که هیچ
دیو را راه نبوده‌است در این شهره حریم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو
تا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.