۳۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰

از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
گویم ز که کرده‌است نال نالم؟

با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم

مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم

یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم

در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم

چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم

بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم

زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم

گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم

گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»

گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم

آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم

گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟

چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری
که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»

ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم

من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم

حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم

چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟

من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم

گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم

جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم

هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم

چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم

ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم

امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»

زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی
ننگ است مرا گر بود همالم

وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفته‌است ازو ملالم

بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم

بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم

وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم

رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم

گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم

ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم

صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم

در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم

وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم

مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم

مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بی‌دینش بد فعالم

زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم

بی‌او قدحی آب‌شور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم

قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم

بی‌مغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بی‌سفالم

من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم

تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.