۳۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۸

وصل تو به وهم در نمی‌آید
وصف تو به گفت برنمی‌آید

شد عمر و عماری وصال تو
از کوی امید در نمی‌آید

وصل تو به وعده گفت می‌آیم
آمد اجل، او مگر نمی‌آید

زان می که تو را نصیب خصمان است
یک جرعه مرا به سر نمی‌آید

افسون مسیح بر تو می‌خوانم
افسوس که کارگر نمی‌آید

خاقانی کی رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمی‌آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.