۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۹

مرد که با عشق دست در کمر آید
گر همه رستم بود ز پای درآید

ورزش عشق بتان چو پردهٔ غیب است
هر دم ازو بازویی دگر بدر آید

نیست به عالم تنی که محرم عشق است
گر به وفا ذم کنیش کارگر آید

از پس عمری اگر یکی به من افتد
آن بود آن کز همه جهان به سر آید

طفل گزین یار تا طفیل نباشی
کانکه دگر دید با تو هم دگر آید

فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه به وقتی که تازه گل به برآید

هر که به معشوق سال‌خورده دهد دل
چون دل خاقانی از مراد برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.