۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۱

ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
که آستانه پرستی کنم چو خاک درت

هزار بار گر از خدمتم برانی تو
دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت

گر التفات به زر دیدمی تو را روزی
ز رنگ چهرهٔ خود در گرفتمی به زرت

تو بسته‌ای کمری بر میان به کینهٔ من
مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت

نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تو راست
ولی چه چاره که دستی نمی رسد به برت

خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
ولی چه سود کزان کس نمی کند خبرت

گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
غرور حسن که باشد بر اوحدی گذرت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.