۳۱۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۶

در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که به جز فکرت تو کارم هست؟

گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست

در نهان چارهٔ بند غم او می‌سازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهٔ لب
به من آور، که دلم خستهٔ بیمارم هست

سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست

اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.