۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۰

چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت

بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلم
از دیگری مگوی، که این خانه او گرفت

ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینه‌پوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت

جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیب
چون سنگ می‌زنی، نبود بر سبو گرفت

گویی که ناقه ختنی را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت

سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفته‌ای که با سگ آن کوی خو گرفت

دل را ز اشتیاق تو،ای سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت

هر زخم بد، که هست، برین سینه می‌زنی
عشق تو، راستی، دل ما را نکو گرفت

یک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نوالهٔ غم در گلو گرفت

در صد هزار بند بماند چو موی تو
آن خسته را که دست خیال تو مو گرفت

گوشی به اوحدی کن و چشمی برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.