هوش مصنوعی:
این متن شعری عاشقانه است که در آن شاعر از عشق و دلتنگی برای معشوق خود سخن میگوید. او از دوری معشوق و رنجهای عشق مینالد و آرزو میکند که معشوقش به او بازگردد. شاعر از زیباییهای معشوق، مانند زلف و لبهایش، یاد میکند و از رنجهایی که در راه عشق متحمل شده است، سخن میگوید.
رده سنی:
16+
این متن شامل مضامین عاشقانه و احساسی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعارهها و مفاهیم پیچیدهی ادبی ممکن است نیاز به سطحی از بلوغ فکری و تجربهی ادبی داشته باشد.
غزل شمارهٔ ۱۷۵
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد
ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
که خواب دیدهٔ مردم به صد نیرنگ در بندد
اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
رقیب او ز بیسنگی به رویم سنگ دربندد
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد
ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
که خواب دیدهٔ مردم به صد نیرنگ در بندد
اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
رقیب او ز بیسنگی به رویم سنگ دربندد
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.