۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۴

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

دل شکیب از روی خوب او نداشت
زان میان بگذاشتیمش تا ببرد

روی او چون دید نقش ما و من
نام من گم کرد و رخت ما ببرد

زین جهان من داشتم جان و دلی
این به دست آورد و آن در پا ببرد

من چنین در جوش و آتش ناپدید
گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد

دانش و دین مرا آن چشم ترک
روز غارت بود، در یغما ببرد

از دل من بود هر غوغا که بود
پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد

راه فردا بر گرفت از امشبم
کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد

تا قیامت هر که گوید سرعشق
قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد

جای آن هست ار کنی جوش و فغان
اوحدی، کش عشق او از جا ببرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.