۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۸

چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟

به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری
ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش

چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟
اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش

ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم
که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش

ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش

فگنده‌ام دل خود را چو خاک بر سر راهت
که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش

ز دور می‌نگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.