۲۹۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۴۲

به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم

اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم

مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم

چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم

از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم

همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
خیال روی تو فرصت نمی‌دهد به فراغم

چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.