۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۰۱

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران

به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران

ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران

هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران

به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۰۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.