۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۴۰

دشمن دون گر نگفتی حال من
خود به گفتی چشم مالامال من

هر شبی از چرخ نیلی بگذرد
نالهای این تن چون نال من

حال من چون خال مشکین تیره شد
در فراق یار مشکین خال من

کاشکی! آن روی فرخ می‌نمود
تا ازو فرخنده گشتی فال من

روز عمرم شب شد و پیدا نگشت
روز این شبهای همچون سال من

بر دل ریشم دلیلی روشنست
راستی را پشت همچون سال من

مرغ او بودم، چرا برمی‌تپم؟
گر نزد تیر بلا بر بال من؟

کاشکی!دستم به مالی می‌رسید
کز برای دوست گشتی مال من

وه! که روز اوحدی بی‌روی دوست
شد سیه چون نامهٔ اعمال من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.