۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵۷

من از مادری زادم که پارم پدر بود او
شدم خاک آن پایی کزین پیش سر بود او

ز عالم همی جستم نشان دل آرایش
چو عالم شدم بر وی ز عالم به در بود او

از آن راه بین گشتم که هر جا رخ آوردم
دلم را دلیل ره، مرا راهبر بود او

ز خاطرت نرفت آن نقش و از دل نشد خالی
کجا رفتی از خاطر؟ که نقش حجر بود او

قمروار حالم ار کمابیش بود چندی
شد امسال شمس آن مه، که عمری قمر بود او

ز بس قطره باران که فیضش فراهم زد
چو دریا شد آن آبی، که وقتی شمر بود او

من آن نقد عرضی، کش درین فرش بنهفتم
نه از خاک شد تیره، نه ازنم، که زر بود او

نه عقلم بسی گفتی، مکن یاد او دیگر؟
که اندر طریق ما عجب بی‌خبر بود او!

مجوی اوحدی را تو ز من کندر آن ساعت
که من بار می‌بستم، به جانبی دگر بود او
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.