۳۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸۲

زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
قمر حسن ترا کمتر معیدی

همه خوبان عالم را بدیدم
بر آن طوبی ندارد کس مزیدی

مراد چرخ ازرق جامه آنست
که باشد آستانت را مریدی

برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست
به کوی شاهدی گور شهیدی

به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر
ز کنجی بر نیاید من یزیدی

شبی در گردنت گویی بدیدم
دو دست خویش چون حبل الوریدی

به مستوری ز مستان رخ مگردان
که بعد از وعده نپسندم وعیدی

هر آحادی چه داند سر عشقت؟
که همچون اوحدی باید وحیدی

اگر غافل نشد جان تو از عشق
ز دل پرداز او بر خوان نشیدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۸۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.