۳۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲۵

به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک
تو درین بند ندانی که برون از دامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۲۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.