امکانات بیشتر
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت