۴۶۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۸

عاشق سلسلهٔ زلف گرهگیرم من
روزگاری است که دیوانهٔ زنجیرم من

نکنم چشم به هر نقش سبکسیر سیاه
محو یک نقش چو آیینهٔ تصویرم من

مرغ بی‌پر به چه امید قفس را شکند؟
ورنه دلتنگ ازین عالم دلگیرم من

نشود دیدهٔ من باز چو بادام به سنگ
بس که از دیدن اوضاع جهان سیرم من

هست با مردم دیوانه سر و کار مرا
دل همان طفل مزاج است اگر پیرم من

بهر آزادی من شب همه شب می‌نالد
بس که از بیگنهی بار به زنجیرم من

گر چه صائب شود از من گره عالم باز
عاجز قوت سرپنجهٔ تقدیرم من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.