۳۹۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۸

بی‌مهری اگر چه بی‌وفا هم
جور از تو نکو بود جفا هم

بیگانه و آشنا ندانی
بیگانه کشی و آشنا هم

پیش که برم شکایت تو
کز خلق نترسی از خدا هم

بس تجربه کرده‌ام ندارد
آه سحری اثر دعا هم

در وصل چو هجر سوزدم جان
از درد به جانم از دوا هم

ای گل که ز هر گلی فزون است
در حسن، رخ تو در صفا هم

شد فصل بهار و بلبل و گل
در باغ به عشرتند با هم

با هم ستم است اگر نباشیم
چون بلبل و گل به باغ ما هم

جز هاتف بی‌نوا در آن کوی
شاه آمد و شد کند، گدا هم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.